هنوز شيريني اعتكاف دو نفره در يادم هست
وقتي قرعه كشيدند و اسممون در نيومد كه بريم جمكران و
و تو پيشنهاد دادي در اتاق خوابگاه سه روز فقط از خدا بگيم و جز خدا نگيم
اون روزهايي كه مي گفتي ميخوام نمازهام مثل علي (ع ) باشه
و ميديدم چطور بند بند بدنت مي لرزيد و نفست به شماره مي افتاد
راستي چي شد كه نقطه ي اشتراكمون شد « خدا»
چجوري شد كه من تازه فهميدم
در جاده ي توحيد قدم زدن چه حال و هواي ديگري به زندگي ميده
چرا يكدفعه تمام وجودم شد چشمهايي كه انگار آبهاي اقيانوس هاي عالم
در اونها جمع شده بود و با هر كلمه جلاله « الله » سرازير مي شدند
اين اشكها مرا رسوا مي كردند وقتي اسم «خدا» ميومد
چرا تا اون موقع نفهميده بودم هر چه هست « خدا» هست و لا غير
چه خوب مي گفتي كه لا مؤثّّـر في الوجود إلّا الله
و به شوخي يادم مي دادي كه : هر غلطي كردي باز هم برگرد پيش خودش
...
اين در اتاق توست كه با اطمينان باز ميكنم
همون اتاقي كه به راز و نيازهاي شبانه ات عادت داشت
با اشتياق ديدنت در را باز ميكنم
ولي ...
تو نيستي و اتاق خالي
تو نيستي و من از وحشت نبودنت
از خواب ميپرم
و هنوز دوريت را باور ندارم
ولي باور دارم كه نقطه اشتراكمون هنوز در باورمان هست
هنوز ...